سلام خانوم خسته نباشی. به نظر من ایده جالبیه ولی چند تا اشکال داره. 1- حالت معنوی ای که زن داره با آیه ای که آوردی همخونی نداره.قاعدتا برای این کار باید از یک حالت نماز بد استفاده کنی که شاید وجود نداشته باشه و اگر داشته باشه نشون دادنش اصلا خوب نیست.پس به نظر من بهتره کارت بیشتر انتزاعی باشه. 2- جستجوی کلمه Godچند تا مشکل داره.شاید به جای اون می تونستی حضور قلب،توجه و یا چنین چیزهایی رو جستجو کنی. دومین اشکال این که اگر هم همین کلمه رو می خواستی باید از کلمه الله استفاده می کردی.چون مسلمون ها این کلمه رو استفاده نمی کنند.به هر حال مفهوم زیبایی انتخاب کردی فکر کنم اگه یه کم روش کار کنی کار قشنگی در بیاد.
سلام بروزم برا پیشواز محرم بد نیست یه سر کوچولو بیاین راستی گروه شهید هادی سه کتاب جدید دادن بیرون تبلیغاتش رو قبلا شنیده بودم و حتی یکیشون هم اومد بیرون نمی دونید اسمشون چیه آخه میخوام سفارش بدم برام بیارن هر چه زود تر بهتراگه تا امشب اومدین خبر کنین یاعلی.
سلام.....خوبین....اول اینکه گفتم بیام یه سری بزنم ...دوم اینکه اگر قابل دونیتید لینک بفرمایید...سوم بگم چرا دیر به دیر طرح میزنید...دوست داریم تند تند از طرح هاتون استفاده کنیم.....
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.» تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!! بین خودمون و چند نفر از عزیزامون حصار کشیدیم؟!!!
در وبم منتظر قدوم سبزتان هستم مطلب جدیدم در مورد این است که آیا خداوند نامحرم است که خانمها باید هنگام نماز حجاب داشته باشند؟ منتظر حضور گرم دوستان در وبم هستم
زیبا بود واقعا
یاعلی