وتــــــــر

علی تنها ترین مـــرد زمین است







عبدالله ضابط ... علمدار روایتگری

چهارشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۰، ۰۷:۲۰ ب.ظ
حاج عبدالله ضابط

یک روز خسته و کوفته سوار اتوبوسی شدیم . این کار به رغم خستگی هایش برای من خاطره انگیز بود ؛ اما این بار وضعیت فرق می کرد .
انگار یک اتوبوس بمب متحرک ! راه انداخته بودند . یکی از یکی شرتر و جسور تر !
چشمشان که به حاجی افتاد ، به جای سلام ، اول بسم الله گفتند : به به... آخوند! آه از نهادم بلند شد . این هم از شانس ما ! دم غروبی گرفتار چه آدمایی شده بویم . تا توانستند حاجی رو دست انداختند . داشتم از کوره در می رفتم . علامت داد چیزی نگم .خودش لبخند داشت و نگاهشان می کرد . شوخی را از حد خودش گذارنده بودند . یقین داشتم که دیگر حاجی پیاده می شود . بر خلاف تصور من ، از جا بلند شد و رفت ته اتوبوس نشست . دستانش را برهم زد و گفت : بچه ها دوست دارین براتون بخونم و کف بزنین؟!...
گل از گلشان شکفت . گویا سوژه ی جدیدی پیدا کرده اند . یک صدا گفتند : بعله ...! حاجی خواند و آنها کف زدند .
محفل را که دست گرفت یوش یواش مسیر شعر ها را عوض کرد ...
باید پیاده می شدیم . بعضی ها می خواستند پای حاجی را ببوسند تا پیششان بماند .اما نوبتی هم باشد نوبت دیگران بود ! تا چند قدم آن طرف ترشان ، صدای هق هق گریه هایشان بدرقه راهمان بود ...

برای شادی روحش صلواتی هدیه کنید .

  • وتر

نظرات  (۳)

سلام علیکم
حاج عبدالله مارو از کجا می شناسید شما؟!!!!

عجب حرفی زدم! ما کجا و حاج عبدالله کجا؟!

پس تصحیح می کنم؟

خوشا بحال شما که حاج عبدالله دارید....
  • لعیا اعتمادسعید
  • سلام
    از این که سر زدی و از برنامه نوشتی ممنون
    دوست دارم بیشتر باهاتون آشنا بشم.اگه شما هم دوست داشتی برام ایمیل بفرست.
  • برادر کوچک شما
  • سلام
    یه نگاه کلی انداختم ، خوشم اومد از ترکیب و متون ، حتما بازم سر می زنم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">